سناریو :: سوکوکو

پارت :: ۸
ویو :: چویا

قرار بود امروز اسباب کشی کنم. همه وسایلم رو جمع کردم و اخرین جعبه رو گذاشتم توی ماشین و سوار شدم.
... : همه وسایلتون همینا بود ؟
چویا : اوهوم.
ماشین حرکت کرد و داشتم به اینکه قراره بدون دازای زندگی کنم فکر میکردم.
بدون دازای ، بدون بدبختی ، بدون ترس. یه زندگی راحت رو شروع میکردم.
وقتی از یوکوهاما خارج شدیم خوابم گرفت پس گفتم : من یه چند ساعتی میخوابم.
... : باشه. وقتی رسیدیم بیدارتون میکنم.
چشام رو بستم و کم کم چشام سنگین شد و خوابم برد......


... : اقای ناکاهارا ، بیدار شید رسیدیم.
چشام رو باز کردم و دیدم که تو توکیو ایم. وقتی رسیدیم پیاده شدم و همه جعبه ها رو با کمک اون مرده در اوردم و گذاشتم توی خونه.
بعد از اینکه اون مرد رفت به خونه نگاه کردم. (اسلاید های بعدی ، هر کدوم دوست دارید رو انتخاب کنین)
رفتم تو خونه و جعبه ها رو باز کردم. چون با جاذبه وسایل رو میچیدم کارم زود تموم شد. نشتم روی مبل و به ساعت نگاه کردم.
چویا : کی ساعت شد ۷ ؟
بلند شدم و چون حوصله نداشتم غذا درست کنم سفارش دادم که دازای بهم پیام داد : کجایی پرنسس ؟ من تو خونم.
واقعا از اینکه از اونجا رفتم خوشحال شدم. چون قطعا منو میکشت دلم نمیخواد دوباره ببینمش.
موری-سان بهم گفته بود که ماموریت هایی که تو توکیو هست رو میده به من. نمیدونستم ما تو توکیو هم کارمندی داریم.
غذام رسید رفتم جلو در و گرفتمش هزینه رو دادم و برگشتم داخل. غذا رو گذاشتم روی میز و نشستم خوردم.


ویو :: دازای


اومدم توی خونه چویا ولی نیستش. وقتی بهش پیام میدم هم جواب نمیده.
بیخیالش شدم و رفتم اژانس وقتی رفتم داخل فهمیدم که یه جلسه بین ۲ تا رئیس برگزار شده. فرصت خوبیه که بفهمم چویا کجاس.

حدود ۱۰ دقیقه دیگه باید بریم.
(الان تو فصل ۲ هستیم و درگیری بین انجمنه محل جلسه اون پارکی که توش جلسه کذاشتن)
وقتی اونا رسیدن گفتم : موری-سان ؟
بهم نگاه کرد ، ادامه دادم : میدونید چویا کجاس ؟
موری : اسباب کشی کرده و از یوکوهاما رفته.
دازای : چی ؟! چرا ؟!
موری : خودت بهتر میدونی.
یعنی بخاطر من رفته ؟ انقدر ازم میترسه ؟
دازای : کجاس ؟
موری : نمیتونم بگم... اون از ترس تو رفته... اگر من به تو بگم امنیتش به خطر میفته.
دازای : *کلافه


بعد اتمام جلسه برگشتیم اژلنس و من رفتم پیش رانپو-سان.
دازای : رانپو ؟
بهم نگاه کرد ولی قبل از اینکه حرفی بزنم گفت : میخوای بدونی اقای کلاه فانتزی کجاس ؟
سرم رو تکون دادم عینکش رو زد و گفت : توکیو.
حتی ادرس دقیق رو هم بهم داد. رفتم پیش رئیس و گفتم : رئیس ، میشه چند روزی رو نیام ؟
فوکوزاوا : دازای ؟ بشین اینجا.
نشستم روی صندلی جلوش و گفت : منظور موری چی بود ؟
دازای : خب راستششش...
ذهن دازای : اگر بفهمه میخوام چویا رو به ف.ا.ک بدم کارم تمومه پس..... اها !

دازای : من اون هویج کوچولو رو دوست دارم ولی اون از من فرار میکنه.
فوکوزاوا : همین ؟ خب.. باشه. میتونی بری. درباره مرخصی هم مشکلی نیست.
رفتم بیرون و درجا از اژانس زدم بیرون.

نویسنده : خب دازای جان میره توکیو حالا هر جوری ، میره توکیو و ادرسی که رانپو جان گفته بود میرسه به خونه چویا جان حالا ادامه.... 😊
منتظر بودم در رو باز کنه....

ویو :: چویا

صدای در خونه رو شنیدم و رفتم در رو باز کردم که با دازای روبه‌رو شدم سریع اومد سمت با پاش در رو بست و شروع کرد به بوسیدنم سعی میکردم از خودم جداش کنم وقتی جدا شدم گفت : چطوری هویجک ؟
چویا : چطور اومدی اینجا ؟
دازای : رانپو !
یه لگد زدم پرت شد اونور.
چویا : دازای لعنتی مرتیکه الاغ ، کصشعر گاو و.... ولم کن !
دازای : اخ چوچو چرا انقدر به من فحش میدی ؟
چویا : زر نزن جواب منو بده !
دازای : چویا من دوست دارم. میخوام باهات باشم.
اومد سمتم و با دستش گوشه صورتم ور گرفت ، ادامه داد : میخوام پیشم بمونی.
چویا : نع !
اومدم پرتش کنم یهو خودشو انداخت روم.
دازای : چویا ، اگر منو قبول نکنی به زور تو رو مال خودم میکنم.
این حرفش رو جدی نگرفتم ولی میدونستم که میتونه این کارو کنه.
چویا : ولم کن ! نمیخوام.
دازای : تو مجبوری. هر چند که اخرش مال منی.
بلندم کرد و برد تو اتاقم انداختم روی تخت.
چویا : چی ؟!
دازای : خب ، اماده باش.
اومد لباساش رو در اورد و فقط شلوارش موند............. (ادامش با ذهن منحرف خودتون من نمینویسم)



این پارت چون عجله ای نوشتم چرت شد به بزرگی خودتون ببخشید اخه پسر خاله هام دارن به انیمه هیت میدن میخوام برم جرشون بدم 😊💢
دیدگاه ها (۳)

سناریو :: مثلث عشقی

سناریو :: عشق گم شده

پروفایل تغییر یافتتتتتتتتتتتتتدوباره با آی-چان ست کردممممممم...

سناریو :: مثلث عشقی

سناریو :: سوکوکو :: پارت :: ۷

( روز مرگت مبارک)پارت اولفئودور نیکولایفئولایمیدونم اولش یکم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط